توته، تکرار غریبانهی روزهای خردادت چگونه گذشت؟
بدین شکل که برای بار هزارم شرلوک و چارلی و کارخانه شکلاتسازی را دیدم و بعد سراغ قسمتهای تکراری آفیس و بروکلین ناینناین رفتم، چند بار هوس دیدن بریکینگ بد را کردم اما پشیمان شدم، روزها مثل یک دایناسور زخمی هندونه و پاستیل نواری خوردم، بابت آمدن سری جدید کارخانهی هیولاها در ماه آینده خوشحالی کردم، نظریهام مبنی بر عشق ناکام عماد و کاوه (میخواهم زنده بمانم) را با دوستانم در میان گذاشتم، آرزو کردم موریانهها مغز چوبی استاد آمارم را بخورند، روزها مد و مه و شبها ساقه بامبو را خواندم، در کمال تعجب خود، پیشنهاد کاری فائزون مبنی بر پشتیبانی و مشاوره را رد کردم، با پ. درباره اینکه چرا هیچکس با ما حال نمیکند صحبت کردم، با ح. به سوگواری در رابطه با رفتن مایکل اسکات و دعوا بر سر دوایت پرداختم، شادیام بابت ورود هادی و هدی (پهپادهای پستچی) به دنیا را با زس. در میان گذاشتم، م. را همراه با ف. تا جایی که جان داشتم اذیت کردم، ف. را از امر . ازدباج پشیمان کردم، واتساپ را دور انداختم و در گوگلمیت با بچهها حرف زدم، کیف مورد علاقهام را در تخفیف خریدم، حتی برای لحظهای لای کتابهای دانشگاه را باز نکردم، استرس سه ارائهی پیش رویم را کشیدم و مهمتر از همه، کلاس عربی لبنانی ثبتنام کردم. این بود انشای من.
* عنوان هم جملهای از یک آهنگ خز است و بیربط، اما این بخشش را دوست دارم.
به نقطهای رسیدهام که گمان میکنم عشق چیزی فراتر از توهم نبوده و نیست، یا نهایتا یک حالت نفسانیِ ناشی از ازدیاد غرایز است که در این برهه ابن آدم عقلانیتش را از کف میدهد و به جنون میرسد. اصلا عشق به چه دردی میخورد وقتی امروز از این ۲۲ واحد لعنتی اشکم در میآمد؟ (البته داشت در میآمد، آنقدرها هم سوسول نبیدم). یا اصلا عشق چه سودی دارد وقتی حتی من هنوز نمیتوانم ح را به جای ه، ح تلفظ کنم و استادم هربار نخواهد حنجرهام را بشکافد؟ یا عشق چه فایدهای دارد وقتی تعادل ذهنی ندارم و بعد از دو هفته به عمومینوشتن بازمیگردم و وقتی دیر میآیم و زود میخواهم بروم؟
* نمیدانم دو هفته پیش چرا رفتم. شاید حالم خوب نبود، شاید از اینکه دنبالکنندههایم زیاد شدهاند میترسیدم، شاید هم برای شما اتفاق بیافتد، اما میدانم دلم برای این زمینهی آبیِ غمرنگ تنگ شده بود، برای آدمهای بلاگ :)
درباره این سایت